داستانکسرگرمی

حکایت تاجر و داماد فقیر : هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی!

حکایت تاجر و داماد فقیر: این داستا جالب و خواندنی در مورد سرگذشت یک تاجر ثروتمند و خبیثی است که با حماقت خود سرنوشت خود را رقم زدو این حکایت آموزنده از مجموعه داستان های کوتاه فارسی که بسیار جذاب و شنیدنی و آموزنده است که توصیه می کنیم حتما مطالعه کنید.
اگر آماده هستید این حکایت را برایتان در ادامه بنویسیم.

حکایت تاجر و داماد فقیر

تاجری، شب‌هنگام براى استراحت درِ منزلی را زد. صاحب‌خانه که مرد فقیر و تنگدستی بود و زنش هم ساعتى پیش بچه‌اى زائیده بود، او را با روی باز به‌خانه راه داد.
در این موقع تاجر دید مَلَکى از آسمان آمد توى اتاق، رفت بالاى سر بچه، بعد هم از اتاق خارج شد. تاجر به‌دنبال ملک دوید و از او پرسید: ‘با این نوزاد چه‌کار داشتی؟’ ملک چیزى نگفت اما وقتى اصرار مرد تاجر را دید گفت: ‘من در پیشانى او نوشتم که ثروت شما را صاحب مى‌شود.’
مرد تاجر به اتاق برگشت و به صاحب‌خانه گفت: ‘من بچه‌اى ندارم. این بچه را به من مى‌فروشی؟’ صاحب‌خانه و زنش که خیلى فقیر بودند، قبول کردند.
پولى گرفتند و بچه را به مرد تاجر دادند. او بچه را به غلامش داد تا او را به جائى ببرد و بکشد. غلام در بیراهه‌اى مى‌خواست بچه را سر به نیست کند که بچه زبان باز کرد و گفت: ‘مرا نکش! کبوترى سر ببر و پیراهن من را به خون او آغشته کن و به تاجر نشان بده.’ غلام قبول کرد.

حکایت تاجر و داماد فقیر 1

نجات کودک
پدر بچه براى هیزم‌شکنى به جنگل رفته بود که صداى گریه بچه را شنید. به‌سمت صدا رفت دید که پلنگى از بچه پرستارى مى‌کند. منتظر شد وقتى پلنگ رفت. مرد بچه را برداشت دید بچهٔ خودش است آن را به خانه برد.
پس از هجده‌سال گذر مرد تاجر و غلامش به خانهٔ مرد فقیر افتاد. مرد فقیر از او پرسید: ‘آن سال چرا بچه را توى جنگل گذاشتید و رفتید؟ من او پیدا کردم.’ تاجر آهسته از غلام پرسید: ‘مگر بچه را نکشتی؟’ غلام هم ماجراى زبان باز کردن بچه را براى او تعریف کرد. او فکرى کرد و به مرد فقیر گفت: ‘خانوادهٔ من در آبادى پشت این کوه زندگى مى‌کنند. پسرت مى‌تواند پیغامى براى آنها ببرد؟’
دوباره نامه
پسر نامهٔ تاجر را گرفت و راه افتاد. تاجر توى نامه نوشته بود: ‘پسر عزیزم! آورندهٔ نامه را بکش.’ پسر به خانهٔ تاجر رسید، در زد. دختر تاجر در را باز کرد تا چشمش به پسر افتاد یک دل نه صد دل عاشق او شد. نامه را از او گرفت و خواند. بعد آن را پاره کرد و نامهٔ دیگرى نوشت. توى نامه نوشت: ‘پسر عزیزم! خواهرت را به عقد جوانى که این نامه را آورده درآور!’ بعد نامه را به برادرش داد. برادر وقتى نامه را خواند. جشن عروسى مفصلى براى دختر و پسر راه انداخت و جهیزیهٔ کاملى هم به خواهرش داد.
داماد
بعد از چند هفته تاجر به خانه آمد و دید پسر کشته که نشده هیچ دامادش هم شده! چیزى نگفت اما در دل با خودش گفت: ‘من نمى‌گذارم ثروتم نصیب این پسر شود.’ رفت پیش مرد حمامى پولى به او داد و گفت: ‘فردا پسرى را با یک نامه پیش تو مى‌فرستم او را بگیر و توى کورهٔ حمام بینداز.’ مرد حمامى قبول کرد. تاجر به خانه برگشت نامه‌اى نوشت و آن را به زنش داد و گفت: ‘این نامه را فردا صبح به دامادم بده تا به مرد حمامى تحویل بدهد.’
زن صبح به سراغ دامادش رفت، دید خواب است. نامه را به پسر خودش داد تا سفارش پدرش را انجام بدهد. مرد حمامى وقتى پسر را نامه‌دست دید او را گرفت و انداخت توى کوره. تاجر وقتى برگشت و فهمید که نامه را پسرش برده زد توى سرش و گفت: ‘خانه خرابم کردى زن. مگر من نگفتم که نامه را به دامادم بده تا ببرد.’ بعد دوان دوان خود را به حمام رساند و با مرد حمامى دعوا کرد. حمامى هم او را گرفت و انداخت توى کوره.
مال و ثروت تاجر به دامادش رسید و شد آنچه ملک سرنوشت‌نویس، نوشته بود. همان است که گفته اند هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی!

نتیجه اخلاقی حکایت تاجر و داماد فقیر

از قدیم گفته اند چاه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی!
در این حکایت تاجر خواست با تقدیر و سرنوشت کودک مبارزه کند و حتما شنیده اید که از هر دستی بدی از همون دست می گیری، تاجر برای کودک معصوم وجوان صادق بدی خواست و تصمیم به آسیب رساندن او گرفت. ولی با این کار و مبارزه با سرنوشت و تقدیر الهی تمام نیت های شرش به خودش برگشت و باید با این داستان کمی در اعمال خود درنگ کنیم و هیچوقت بد کسی را نخواهیم و نقشه شومی برای هیچ کسی نچینیم.
نظر شما در مورد این داستان چیه؟ آیا از این حکایت از بخش سرگرمی گفتنی لذت بردید؟ خوشحال می شویم که نظرات خود را برایمان ثبت کنید و این مطلب را با دوستان تان نیز به اشتراک بگذارید.

 

گردآوری توسط مجله آرادل
تنظیم و نگارش : مدیر
حکایت تاجر و داماد فقیر : هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی!
منبع

شاید بپسندید

دکمه بازگشت به بالا